ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 17 دی 1391برچسب:مادرشوهر,فریاد,اختلاف, :: 10:45 :: نويسنده : مینا

 

بعد ازمراسم نامزدی که میخواستیم به شهرمحل کارمون برگردیم وقتی می خواستیم ازخونه مادرشوهرم خارج بشیم مادرش ازتوحیاط تادم درگردن شوهرم رو گرفته بود و ول نمی کرد وهی گریه می کرد.اونقدرگریه اش سوزناک بود که منم گریه ام گرفت.من فکر می کردم همیشه همین اوضاعه دلم سوخت توراه به شوهرم گفتم: چون تو پدر نداری مادرت خیلی بهت نیاز داره از این به بعد باید بیشتربهش محبت کنی تافکر نکنه بینتون فاصله افتاده(چپی شوهرمه)

همسر: خوب معلومه مادرم خیلی برای من اهمیت داره

من باخودم فکر کردم چقدرخوب مردیکه اینقدر به مادرش اهمیت میده حتما خانواده براش مهمه وبه همسرش هم اهمیت خواهد داد

 بعد بهش گفتم مگه قبلا چقدر به خونه سرمی زدی؟

همسر : ماهی وگاهی دوماهی یک بار.اما الان وضع فرق میکنه باید هرهفته بیایم.

واین شد که ما هر هفته تعطیلات در رفت وآمد بودیم وتا حدود 2ماه هرهفته آه وناله وگریه وجدایی تکرارشد.

ازقضا یک روز که من از اداره راهی ترمینال وشهرستان شدم چون لباسهای محل کارم تنم بود به همسرم گفتم اول بریم خونه ما لباس عوض کنم بعد بریم خونه شما واوقبول کرد.

درخانه ما من درحال تعویض لباس بودم که همسرم زنگ زد به مادرش خبربده که مارسیدیم.آنچنان عصبانی شد که صدایش را از گوشی کنار گوش همسرم می شنیدم وبعد گفت : مامانم باهات کارداره.

به شدت منو توبیخ فرمودند که چرا خبر ندادیم چه ساعتی راه افتادیم وچرامستقیم نرفتیم اونجا واینکه دلشان به هزاران راه رفته است.

خوب الان که فکرمی کنم می بینم خیلی جالبه که درعرض حدودیک ماه چه اتفاقی می تواند یک خانوم مسن ظریف و مودب وآرام وکمی خجالتی راچنین جسور وحق به جانب وپرمدعاکند

من ازدست مادر شوهرم ناراحت نشدم .چون فکرکردم زیادی به ماتوجه داردولی به شدت غمگین شدم چون اصلا دلم نمی خواست بین ما اختلافی بوجود بیاید.آن هم به این زودی پدر ومادرم همیشه با احترام ومهربانی با من رفتار می کردند حالاباید سئوال وجواب می شدم.احساس می کردم آزادی ام را ازدست داده ام ودرقیدوبند قرارگرفته ام ودعا می کردم تا می رسم خونه شون این بحث رو ازسرنگیره

مادرم که عجله ما برای رفتن را دید تا دم در اومد وبه ما گفت:مادر بزرگترن اگه دلشون بشکنه خیلی بده ولی اگه دعاتون کنن سفیدبخت می شین این که چیز مهمی نیست ازاین به بعد مستقیم برین اونجا..

والبته وقتی رسیدیم ازفریادها خبری نبود

 
شنبه 16 دی 1391برچسب:جشن نامزدی,جاری,مادرشوهر,خواهرشوهر,خوانچه, :: 12:53 :: نويسنده : مینا

 

مامان وبابا هزینه پذیرایی ، لباس وآرایشگاهم رو جور کرده بودند (خدامی دونه به چه سختیی) ،هدیه مهمونها هم با کمک خواهرم دخترای فامیل وداداشهام خیلی زیبا آماده شد.یک جام که روش باگل وروبان تزئین شده بود وتوش نقل رنگی ونبات داشت.مامانم به مادر شوهرم زنگ زد که تعداد مهمونها روبپرسه تا هدیه هامون کم نیاد.من وهمسرم رفتیم ویک کیک آبی سفارش دادیم که رنگ لباسم بود .کمی میوه وشیرینی خریدیم وچندتا طبق(سینی نقره ای بزرگ) کرایه کردیم تا هدیه ها رو روش بذارن.دربین راه همسرم گفت : مادرم گفته چون ما مهمونای زیادی داریم که از شهرهای دیگه میان باید شام هم بدیم.

من: معمولا نامزدی عصرونه است.تازه مابعدا جشن عروسی داریم.

همسر : من می دونم.اما مامانم می گه نمی شه مهمونا گشنه برگردن

من: خوب مگه دوخانواده بیشترن،خاله ودایی ات.

همسر:آره بابا بچه هاشون که متاهلن،زن عموها ودخترعموهاوپسرعموهام.

من:اما قراربود که این دفعه فقط بزرگترا باشن.

همسر: نمی دونم دیگه مامانم همه رودعوت کرده.می خوای شام از بیرون می یاریم.من هزینه مهمونای خودمون روحساب می کنم.

من

اونقدر بهم فشارعصبی وارد شده بود که نمی دونستم چیکارکنم.

من پس اندازهام روطی دوسالی که کارکرده بودم دوتکه طلاخریده بودم .تصمیم گرفتم اونها روبفروشم.اما بازهم کم بود.وقتی برگشتم خونه خانواده ام فهمیدن که خیلی ناراحتم.

داداش وسطی بهم گفت : اصلاغصه نخوری مهم نیست،اصلا بهتر شد من خودم می خواستم پیشنهادش رو بدم و...

داداش وسطی رفت ویه رستوران خوب رو رزرو کرد تابعد ازمراسم خونه بریم برای شام.مامان هم باهمسایه صحبت کرد تا زنونه اونجا باشه ومردونه خونه خودمون

صبح روز جشن قرار بود جاری وخواهرشوهرم برن هدیه های من روتزئین کنن.

لباس من آماده نبود وازآرایشگاه هم برای ساعت 2وقت داشتم.خونمون شلوغ بود وهمه ظرفها ومیوه وشیرینی ها روآماده می کردن ومی بردن خونه همسایه و...

ساعت 12همسرم زنگ زد (خیلی عصبانی) این هدیه هاخیلی زشته می تونی بیای تزئینشون کنی

من : آره میام.(مقداری تور و روبان وصندوقچه ونقل وسکه وشکوفه هم با خودم بردم)

رفتم خونشون .مادرشوهرم خیلی ناراحت: فکر کنم شما سلیقت بهتره بیا ببین.

پارچه ها تا شده داخل سینی بود وفقط همین

حلقه ها رو داخل صندوقچه گذاشتم ودورش روبا تورتزئین کردم وداخل یه طبق گذاشتم.داخل دوتا طبق دیگه آکاستیو نیم متری چسبوندم وپارچه ها رو روش بازکردم وباسکه وشکوفه تزئین کردم .سبد میوه وشیرینی روهم تزئین کردم که باکیک کلا می شد6 طبق با یه سبدگل که همسرم خودش بعدا خریده بود.

به خونه رفتم وبعدنهارآرایشگاه .موهام آماده بود اما هنوزلباسم حاضرنبود.

بالاخره خیاط لباس روآورد توآرایشگاه وپوشیدم.واقعا لباس زیبایی بود . مدل سیسیلی خیلی محجوب وشکیل(این خیاط بدقول بود وفوق العاده خوش سلیقه).

اون شب مادر بزرگ مهربونم(خدابیامرزدش) که در اکثر مهمونیها به دلیل موسیقی وبزن وبرقص حضور نداشت بدلیل علاقه زیاد به من اومد ودراتاق دیگه ای خارج ازمهمونی موند.

شب خانواده دوماد خیلی دیر اومدن.زنگ زدم همسرم خیلی عصبانی بود گفت: می یایم.

وقتی اومدن من داخل اتاق موندم.همسرم اومد تاباهم بریم پیش مهمونها .

بهم گفت: چقدرقشنگ شدی

بعدباهم رفتیم پیش مهمونها

تازمان شام کلا 1ساعت شد وبعدرفتیم رستوران برای شام.

نکته1: طبق اظهارات همسرم جاری محترم با برادرشوهر سرموضوعی که معلوم نیست اختلاف داشته ولج نموده ودرنتیجه خانواده شوشو را سرکارگذاشته ودیر اومدن

نکته2: جاری محترم بسیار رابطه خوبی با برادرشوهرداشته طوریکه شهره خاص وعام هستند وبامن هم بسیارمهربان می باشد

نکته3: فقط خدا می داند که خانواده همسرم چرا آن شب دیر آمدند وجشن ماراکوتاه وبعبارتی خرا ب کردند

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد