ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 103
بازدید ماه : 134
بازدید کل : 6137
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 103
بازدید ماه : 134
بازدید کل : 6137
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 26 دی 1391برچسب:عیدنوروز,عیدی,ماشین لباسشویی, :: 10:32 :: نويسنده : مینا

 

ازبهمن تا عید نوروز روزهای خوبی داشتیم .تاظهر سرکاربودیم وبعد از ظهر می رفتیم گردش .راستش همسرمن هیچوقت طی این مدت من رو به خوردن شام یا نوشیدنی مهمون نکرد واین برام خیلی عجیب بود.بدتراینکه وقتی دیر وقت به خونه می رفتم دوستام هم شام خورده بودند وگاهی دربهم می گفتند : خوش به حالت هرشب با نامزدت میری بیرون شام می خوری.

کم کم وقتی صمیمیتمون بیشترشد ازهمسرم می خواستم که برام خوراکی یه چیز دیگری بخره ومتاسفانه همسرم قبول نمی کرد.فکراینکه با یه مرد خسیس ازدواج کرده باشم آزارم میداد ومتاسفانه خجالت می کشیدم باکسی ازمشکلم حرفی بزنم.

مشکل دیگه در محل کارم بود من به اداره جدیدی اومدم که رئیسش بدجوری به نیروهای قراردادی توهین می کرد .اصلا انگارازتحقیر انسانها لذت می بردمثلا می گفت من هر وقت مصلحت باشه ازشمادرآبدارخونه یا بعنوان نظافت چی استفاده می کنم.مارومجبور به اضافه کاربدون حقوق می کرد وحتی یادمه بعضی ازجمعه ها مجبور بودیم بریم اضافه کاری وجالب اینکه جمعه خودش هم می اومد یا زنگ می زد که ازحضور ما مطمئن بشه.

خلاصه آزار واذیت های این رئیس عقده ای باعث شدکه من وهمسرم دنبال کارهای استخدام من بریم.من آزمون استخدام ادواری قبول شده بودم وسه سال سابقه داشتم وطبق قانون بایداستخدام می شدم وقتی به تهران رفتیم ومدارک بردیم،متاسفانه بدلیل اینکه رشته تحصیلی ام با پست های سازمان محل کارم مغایرت داشت ،به من گفتند تنها راه حل ارائه مدرک تحصیلی مرتبط است.

بگذریم، نزدیک عید بود .من وهمسرم عیدیهامون رو روی هم گذاشتیم.درچندجاتقاضای وام دادیم تابتوانیم بعدازعید لوازم خانگی بخریم.

روز آخراسفندبود من ازهمسرم خواستم برای لحظه سال تحویل به خانه من بیاید .تمام دوستانم به شهرستان رفته بودند .دلم می خواست اولین سال تحویل را دونفره جشن بگیریم وبعد به شهرستان برویم.چون هم باران شدیدی می بارید وهم ترمینال شلوغ بود.همسرم قبول کردوقتی پیشم آمد گفت:زودحاضر شو به مادرم قول دادم برای تحویل سال پیشش باشیم.

هرچه خواستم قانعش کنم فایده ای نداشت.ذهنش قفل قفل بود. ناچارسریع آماده شدم وراه افتادیم.

کنارخیابان ایستاده بودیم، باران می باریدودریغ ازیک تاکسی همه مردم درحال تدارک آخرین نیاز های سال نو بودند ،دوباره ازهمسرم خواستم برگردیم که باز هم قبول نکرد. بالاخره یک خانواده ماراسوارخودرویشان کردند ورفتیم ترمینال و..

لحظه تحویل سال بالباسهای نمناک ودر اتوبوس بودیم.

همسرم به من گفت که چون مرسوم است اولین عید نوروز باید به عروس جدید کادوبدهند مادرش خواسته یکی از لوازم خانگی را بخریم وبه شهرستان ببریم تا ایشون به ما هدیه کنند.من تعجب کردم آخرنه به این هدیه نیاز داشتم ونه می خواستم برای خودم نقش بازی کنم.به همسرم گفتم هدیه ای که خودم برای خودم بخرم وببرم که هدیه نیست.درضمن بین راه ضربه می خورد.می میخواهی یک لباسی روسری چیزی بخریم .اما اوگفت که مادرم گفته باید لوازم خانگی مثل ماشین لباسشویی باشد.قرارگذاشتیم به مادرهمسرم بگوییم که یک ماشین لباسشویی خریده ایم.(نمی دونم بعضی ازما برای کی نقش بازی می کنیم)

خلاصه رسیدیم شهرستان وعید دیدنی ها شروع شد.من که تاسال قبل ازتعطیلات عید برای مطالعه واستراحت استفاده می کردم وفقط دربعضی ازعید دیدنیها شرکت می کردم حالاباید درتمام خانه های اقوام دور ونزدیک خانواده همسرم شرکت می کردم.حتی همسرم هم اولین بارش بود که به بعضی جاهامی آمدولی میگفت ما بایدحتما برویم تا فامیل با توآشنا بشوند(جالب است که خانه بعضی ازآن اقوام را من هنوز هم بعد از9سال زندگی مشترک ندیده ام)

وقتی خانواده همسرم به خانه ما آمدندمادرشوهرم به مادرم گفت: برای عیدی مینا خانوم یه ماشین لباسشویی خریدیم.

مادرمن هم بنده خدا تشکر کرد وبعد من موضوع رابرایش گفتم

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد