ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
ازدواج موقت
جلو پنجره ایکس 60
امن ترین درگاه پرداخت اینترنتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 97
بازدید کل : 6005
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 97
بازدید کل : 6005
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 15 دی 1391برچسب:عقدکنون,عقد,سفره عقد,حلقه نامزدی, :: 21:52 :: نويسنده : مینا

 

برادرای مجردم به خونه برگشته بودند.برادر وسطی که کار آموزیش تازه تموم شده بودازبهتر شدن اوضاع کاروبارش صحبت می کرد.خواهر وبرادرمتاهلم باخانواده هاشون اومده بودند خونه ما . (همسر برادرم یه عروس خوب و واقعا یه زن داداش خوب برای منه اونها الان17ساله که با هم ازدواج کردن وهمسرش درهرشرایطی بامهربونی واحترام با خانواده ما رفتارکرده ومامانم خیلی دوسش داره)

مامان  برام یه لباس سوسنی سفارش داده بود .ساعت4بعداز ظهر بود وخیاط خوش قول هنوز لباس رو آماده نکرده بود.

مادرم با شرمندگی پیشم اومد وگفت : من وبابا ناراحتیم که نمی تونیم اونطور که حقته برات خرج کنیم.ثروت ما خود تو هستی که همیشه سربلندمون کردی. اما تاجاییکه بتونیم آبروت رو حفظ می کنیم ونگران نباش.(خرید لباس وتهیه شام اون شب برای پدر من که هیچ پس اندازی نداشت خیلی سخت بود ومن درکشون می کردم).دست مادرم روبوسیدم وازش تشکر کردم.(تا اون روز فرصتی پیش نیومده بود که دستش روببوسم )

مادر من درس نخونده ولی فوق العاده فهمیده است.تا سالها برای کمک به پدرم خیاطی می کرد که درنهایت مریض شد وکار روکنار گذاشت.اون برای کمک به پدرم وتحصیل بچه هاش تمام طلا هاش رو فروخته بود.باتمام سختی که کشیده بود باز ملاکش برای ازدواج بچه هاش پول نبودوهمیشه احساس خوشبختی می کرد والان هم همیشه شکرگذاره.مادر وخواهرم فوق العاده مذهبی هستند. مادرم زیاد نمازمی خونه، نماز شب وغفیله و .. وزیاد دعا می خونه. خوب من یه کم با اونا فرق دارم،اما هرجا تو زندگیم موندم ازش دعا خواستم.

بگذریم،لباسم آماده شد.مامانم یه چادر سفید باگلهای ریز صورتی برام دوخته بود وگفت که آرزو داشته این چادر رو خودش برام بدوزه.

ساعت 7 شب خانواده آقای ه اومدن.میز عقد رو خودم چیدم یه سفره1.5در0.5قلمکار اصفهان یه آینه کوچیک حدودا30سانتیمتر ی دوتا شمعدون با شمع ،یه صندوقچه کوچیک که توش پرنقل بود یه ظرف آب که توش یه گل سرخ بودویه قرآن ونبات

عاقد اومد پدرم خیلی نگران به نظرم می رسید وبه غیر ازداداش بزرگه وخواهرم بقیه استرس داشتند.مراسم برگذارشد. بعد از خروج آقایون خواهرم چادر من رو از سرم برداشت وحلقه ودسته گلی رو از همسرم هدیه گرفتم

بعدپدر وبرادرام برگشتن. پدرم که بهمون تبریک گفت، برای اولین بار توزندگیم دستشو بوسیدم.بعد برادر دومی منو بغل کرد وهمونطور که به پشتم می زد برام  آرزوی خوشبختی کرد(راستش همیشه احساس می کنم از اون روز به بعد بین ما واقعا فاصله افتاده)

روز بعد عید قربان بود ومن وهمسرم برای نهار به خونه همسرم رفتیم. بعداز ظهر به خونه برادرش رفتیم (البته به اتفاق مادرشوهر وخواهرهاش)که حدود 10 سال ازهمسرم بزرگتره خودش وهمسرش دبیرن ودوتا بچه دارن  وبعد دونفری به شهرمحل کارمون برگشتیم.

نمی تونم براتون احساس خوب اون روز رو تصویر کنم من که همیشه دغدغه داشتم دیر نرسم.شب نشه درکنارهمسرم با آرامش به شهری می رفتم که حالا دیگه تو اون شهر غریب نیستم .بعداز7سال زندگی دورازخانواده داشتن همسر خیلی لذت بخشه.کسانیکه با خانواده زندگی می کنن شاید هیچ وقت این آرامش واحساس زیبا رودرک نکنن.

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد