خواستگاری2
ماجراهای ازدواج من
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید.این وبلاگ ماجراهای قبل از ازدواج و9سال زندگی مشترک منه.امیدوارم با انتقادات تون کمک کنید به ایجاد انگیزه تا بتونم این وبلاگ روکامل کنم .ممنونم

پيوندها
خریدهدیه
تاشقایق هست زندگی باید کرد
کودکانه
عشق هرگزنمی میرد
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدامن روبا عنوان ماجراهای ازدواج من و آدرس miinna.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود تون رو در زیر نوشته . در صورت وجود لینک من در سایت شما لینکتون به طور خودکار در سایت من قرار میگیرد. موفق باشین









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 6237
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 6
بازدید ماه : 99
بازدید کل : 6237
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
مینا

آرشيو وبلاگ
دی 1391


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 12 دی 1391برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : مینا

 

اولین دیدار مادرماه رمضان سال۸۲(اوایل آبان) برگذارشد.وقتی به شهرمحل کارم برگشتم طبق قرارمون با آقای ه تماس گرفتم سخت درگیر کاربود وگفت هفته بعد یه قرار می ذاریم همدیگر رو ببینیم..طی اون یه هفته تمام سئوالاتم رو نوشتم وتمام مطالبی که باید طرف مقابلم راجع به من می دونست.یک هفته گذشت یه روز ظهر آقای ه به من زنگ زد وگفت که بعدازظهر بریم بیرون.

ساعت ۷شب بود که اومد در کوچه دنبالم .آبان بود هوا سرد بود ومن فشارم افتاده بودُکمی می لرزیدم.پیاده بود وقدم زنان رفتیم تا به پارک نزدیک خونه رسیدیم حدود ۲ساعت صحبت کردیم.آقای ه یک طومار سئوال آورده بود وجالب این بود که سئوالاتش رو که می پرسید جلو سئوالات راجع به جواب های من توضیحاتی می نوشت ُ شاید بهم نمره می داد.

تو این مرحله وارد جزئیات فکری،عقاید،سلیقه ها وهدفهای آینده مون شدیم وقول دادیم که اگه ازدواج نکردیم این مسائل بینمون بمونه. ما باهم ۲سال اختلاف سن داشتیم.ازلحاظ مالی وفرهنگی خانواده هایی مشابه داشتیم.

آقای ه اصلا به من فرصت ندادسئوالی بپرسم بعد که برمی گشتیم در بین راه فقط ازم پرسید: راستی آشپزی تون چطوره؟

وقتی رسیدم خونه دوستام بهم شک کرده بودن که کجا رفتم .من معتقدم در هر کاری تا اونجایی که امکانش هست باید راز داری کنید.فقط به یکی ازدوستام که بهش اعتمادبیشتری داشتم موضوع رو گفتم وبا اصرار بقیه(خانوما روکه می شناسید) گفتم دارم با یک نفر آشنا می شم.بچه ها هم که می دونستند من تو این خط ها نیستم باتعجب سوال می کردند ومن هم حسابی سرکار گذاشتمشون

مثلا گفتم ده سال اختلاف سن داریم،شغلش کیف فروشیه و...یادم نیست دیگه چی گفتم ولی بعد از اون هر وقت آقای ه زنگ می زد.بچه ها می گفتن آقای کیف فروشه

من و آقای ه هفته ای دوشب تلفنی صحبت می کردیم .آقای ه دریکی ازتماسهاش بهم گفت که برای خانواده من عجیبه که چرا شما به راحتی اجازه دارین با من بیرون بیاین یا تماس تلفنی داشته باشین.خانواده آقای ه همه معلم بودن حتی شوهرخواهر و همسر برادرش.موضوع رو به مامان گفتم ومامان به آقای ه زنگ زد.(چون ما هنوز شماره خونشون رو نداشتیم،البته خانواده سرشناسی بودند وآدرس خونشون رو می دونستیم).

درسته پدر ومادرم تحصیلکرده نبودند ولی واقعا ما رو درک می کردند وما روحمایت می کردند.تا بتونیم بهترین انتخاب رو انجام بدیم.

ما تا اواخر دی تماس تلفنی داشتیم.درطی این مدت اون خانوم وآقایی که در اداره از من خواستگاری کرده بودند هم یکی دو بار زنگ زدند که من نمی دونم چرا ولی با اطمینان گفتم درشرف ازدو اجم .واون خانوم برام آرزوی خوشبختی کرد.

اواخر دی هر دوخانواده درحال تحقیقات بودیم.خانواده آقای ه ازمحل کارم تحقیق کردند وما از محل کار و یکی ازاقوام و همسایه های آقای ه.درهمین حال خواستگار دیگری برای من اومد که در یه شهر دور کار می کرد.

سه ماه از اولین ملاقاتمون گذشت.تماسهامون هم تموم شد تحقیقات هم تموم شد ولی خبری از آقای ه نشد.ناراحت بودم .دلم می خواست حداقل دلیلش رو بدونم.کم کم به این فکر افتادم که فراموشش کنم یا زنگ بزنم بپرسم کدوم خصوصیت من رونپسندیده که اگه موردی دارم رفعش کنم اما غرورم اجازه نمی داد.

من و آقای ه متناسب هم بودیم .جدا ازعقاید از یه چیزهایی نگران بودم وتردید داشتم.اماآقای ه هم درحال تصمیم گیری بود.جریان خواستگارجدیدم داشت جدی می شد که یه روز مادرم اتفاقی مادر آقای ه رو می بینه وبهش میگه برای دخترمون داره خواستگار میاد.مادرم می دونست من دوست دارم با آقای ه ازدواج کنم،به من زنگ زد وجریان  رو گفت

همون شب دوباره آقای ه زنگ زد وگفت که مادرش می خواد یه بار من رو تنها ببینه واین هفته می یادخونه ما.گفت که اون نظرش مثبته ومن می تونم به مادرش جواب قطعی رو بگم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: